مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.
سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) میگذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.
دلش شور میزد. دعا میکرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.
آخرین نامهای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:
مهدی جان، سلام (در ادامه )
((خاطره اي از آشنايي شهيد حميد باكري با شهيد همت))
فرستنده خاطره : وبلاگ پلاك خوني
ادامه مطلب